♥♥dokhtar ha ye emroz ♥♥
درباره وبلاگ


به وب سایت من خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی دراین وب روداشته باشین

پيوندها
دخترماه
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان dokhtar ha ye emroz و آدرس dokhtarhaye-emroz.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





نويسندگان
nazanin

آرشيو وبلاگ
تير 1393


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 3 مرداد 1398برچسب:, :: 19:5 :: نويسنده : nazanin

من

منم ازاین مردا می خوام

 
جمعه 3 مرداد 1398برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : nazanin

 
جمعه 3 مرداد 1398برچسب:, :: 18:42 :: نويسنده : nazanin

ﻣـــــــﯿﺘﻮﻧﻢ " ﻟـــﺎﺷﯽ ﺑﺎﺷﻢ "


ﺑﺎ " ﻫَــــــــﻤﻪ ﺑﺎﺷَـــﻢ "


) ﻭﻟﯽ ... ( ﺗﺮﺟــــﯿﺢ ﻣــــﯿﺪﻡ :


ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺑﺎ " ﯾﻪ ﻧـــﻔﺮ " ﺑﺎﺷَـــﻢ ...!!!

 
دو شنبه 23 تير 1398برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : nazanin

گاهی اونقدر غرق ارزوها هستیم که فراموش می کنیم خودمان ارزوی کسی هستیم

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

 
دو شنبه 23 تير 1398برچسب:, :: 13:25 :: نويسنده : nazanin

مَن از نَســــل لِـــــیلی ام...
مَن از جِنـــس شــــیرینَم...
مَن دُخــــــترم...
با تمام حساســـیت های دُخترانه ام...
با تَلنگری بارانـــی میشوم...
با جُـــــمله ای رام میشوم...
با کَلـــمه ای عــــــاشق میشوم...
با پُــــــشت کردنی ویــــــران میشوم...
به راحَتی وابَــــــسته میشوم...
با پیــــــروزی به اُوج میرسم...
هنوز هم با عروسَـــــــکهایم حَرف میزنَم...
هنوزم هَم برایِشان لـــالـــایی میخوانَم...
من دُخـــــترم...
پُر از راز...
هرگز مرا نَخواهی دانِــــست...
هرگز سَرچِشــمه اَشکــــــهایم را نمی یابی...
هرگز مرا نِمیفَــــهمی...
مَگر از نَـــــــسلم باشی...
مَگر از جِنــــسم باشی...

 
دو شنبه 23 تير 1398برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : nazanin

 

حـــــواسمون بـــــاشه دل آدمه!

شـــــیشه نـــــیست کـــــه روش هـــــا کـــــنیم

بـــــعد روش قـــــلب بـــــکشیم

و

وایـــــسیم آبـــــ شـــــدنشو نـــــگاه کـــــنیم

و کـــــیف کـــــنیم!

رو شـــــیشه ی نـــــازک دل آدمـــــا

اگـــــه قـــــلب کـــــشیدی...

بـــــاید مـــــردونه پـــــاش وایـــــسی

 
یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, :: 17:39 :: نويسنده : nazanin

♥•٠· من یک دخترم


نه یک مانکن فروشگاه,


نه یک وسیله برای جلب توجه,


و نه یک تابلو نقاشی


پیشرفت و بالارفتن را میخواهم اما نه به هر قیمتی


آزادم اما با تفسیری جدابافته...


آزادی من حجاب من است ،


طلا هم آزاد است اما همیشه محفوظ ، طلا را هیچوقت فله نمیفروشند!


آن چه را فله میفروشند که زیادی آزاد باشد .نمونه اش "سبزی خوردن"!

♥•٠·

 
یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, :: 17:18 :: نويسنده : nazanin

09633761402296357676.jpg

 

 
یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, :: 17:16 :: نويسنده : nazanin

به سلامتی عشقم به خاطره صبرش

به سلامتی عشقم به خاطره شیطونی هاش و اذیت کردناش
به سلامتی عشقم که  لنگه نداره تو بامرامی
به سلامتی عشقم که صبرش زیاده و هرچقدر اذیتش میکنم بازم اخرش میگه:
 "خیلی دوست دارم "
 به سلامتی عشقم که واسش شاخ بازی درمیارم گوشمو میگیره میپیچونه
به سلامتی عشقم که وقتی پیششم سرم به کسه دیگه ای گرمه حسودیش گل میکنه
به سلامتی
عشقم که وقتی عصبانی هستم سریع میخواد ارومم کنه
به سلامتی
عشقم وقتی ابروشو واسم بالا میندازه و تو چشام خیره میشه تسلیمش میشم
و به سلامتی عشقم که تمام زندگیمه

 
یک شنبه 22 تير 1393برچسب:, :: 17:12 :: نويسنده : nazanin

 

 

.djfarhad480.jpg

چقدر بده ازش خبر نداشته باشی

    اس بدی جوابتو نده


    ساعتها نگرانش باشی بـعد

     با یه خط دیگه بهـش زنگ بزنی

     با دومین بوق گوشی رو برداره...

     قطع کنی...

      ...

      اون وقته که می فهمی تنهایی...

      اون وقته که می فهمی دیگه دوستـت نداره

      آره ...

     آدما از همین جاست که

     تنهایی رو

     برای همیشه انتخاب میکنن ...